عبدالملک مروان را غلامی بود به غایت جاهل و نادان ، اما بسبب ساده دلیش ، امیر ، او را نیک داشتی
روزی از غلامش پرسید : " آیا تو دانی تقویم چیست و حساب ایام و روزگار را داری ؟ "
غلام پاسخ داد : " یا امیر، به نزد من گاه شماری است که بسیار آسانتر و آشکارترازهمه تقویمهاست "
عبدالملک با تعجب پرسید : " آن چیست ؟ برایم بازگو کن که چگونه زمستان و بهار از آن گاه شمار هویداست ؟ "
غلام با غرور پاسخ داد : " بر سر کوی ما بقالی است ، هرگاه بینم که باقلای تر بفروشد ، آنگاه میدانم که بهار است و زمستان رحلت کرده ، اما اگر ببینم که هویج عرضه کند ، بدانم که زمستان در راه است "