باران

برای زندگی بهتر

باران

برای زندگی بهتر

قدرت مکر زنانه

روزی مرد مسافری که - چهره اش نشانگر فردی اندیشمند بوده که  سالها به مطالعه تفکر پرداخته ، بر سر راهش به روستای بزرگی رسید .  درب خانه ای را کوبیده  تا مقداری آب بخواهد . مرد صاحبخانه  در منزل نبود و در عوض همسرش درب را بر روی مرد مسافر گشود  .  

خانم خانه وقتی با آن مرد غریبه مواجه شد و ازخواست وی آگاهی یافت ، نگاهی بر سر وضع مسافر نمود و دریافت که این غریبه نه گداست و نه راهزن ،  پس بدرون شتافته و با کاسه ای شیر و مقداری نان در آستانه درب ظاهر شد . او از مسافر غریب خواست که داخل شود  و لختی را در منزل او به استراحت بگذراند . مرد با اکراه و خجلت پذیرفت و بارش را به گوشه ای نهاده  و کفش از پای نهاد و در پای درب نشسته و مشغول تناول شد .

خانم  خانه نیز در کنارش نشست و از وی جویای حال گردید . مسافر ادعا نمود که در سالهای اخیر ، همواره در فوت و فنون زنانه تحقیقات زیادی داشته و تمامی آنها را ثبت و در کتابی به رشته تحریر درآورده است .

زن در پاسخ او گفت : " کاری بس عبث را شروع کرده ای ، چرا که حکایت مکر و فن زنان همچون شنهای صحرا غیر  قابل شمارش و نگارش است . "

مرد مسافر از این سخن رنجیده خاطر گشت اما وقتی با غمزه و گوشه چشم و تبسم لبان آن  خانم  مواجه شد ، دلش نرم گشت و باب مغازله و سخن را با وی گشود .

در این حین ، مرد صاحبخانه وارد حیاط شد . زن با وحشت گفت : " ای وای بلا رسید و همین حالا هر دویمان کشته خواهیم شد ! "

مهمان با ترس و هول پرسید : " چاره چیست ؟ "

خانم با عجله پاسخ داد : " برخیز و سریع در داخل این کمد مخفی شو " او بلافاصله پس از داخل شدن مرد مسافر ، درب کمد را قفل کرد . سپس به سمت شوی خود شتافته و با کلام ملاطفت آمیز و سخنان دلنشین او را تا داخل منزل همراهی نمود

زمانی بگذشت که ناگهان آن خانم با صدای بلند رو به شوهرش کرد و گفت : "  هیچ میدانی که امروز چه بر من گذشته است ؟ "

مرد پاسخ داد : " نه ، اما مشتاقم که بدانم "

خانم  گفت : " امروز مهمانی وارد این خانه شد ، جوانمردی لطیف و خوش سیما . او ادعا داشت که تمامی فنون زنان را میداند و کتابی را هم در این مورد نگاشته بود . "

خانم ادامه داد : " من چون آن حال  او بدیدم ، خواستم با وی بازی کنم و مجالست نمایم ، لذا او را با غمزه و کرشمه از راه به در کردم و آن مرد جوان از روی غفلت در دام من افتاد و  شروع به مغازلت و سخن عشق با من نمود . "

او که این سخنان را میگفت آثار خشم و تیرگی چهره شوهرش را فرا میگرفت و هر لحظه احتمال میرفت که از کوره در رفته و کار خطرناکی انجام دهد . از طرف دیگر ، مرد مسافر نیز در داخل کمد سراپا میلرزید و بر خود نفرین میفرستاد که چه کار دور از تدبیری انجام داده است  

خانم به سخنانش ادامه داد : "  آری ساعتی بر همین منوال گذشت و تازه  میخواستیم گرمترمجالست داشته باشیم  که تو از در وارد شدی و عیش ما را تیره نمودی "

شوهر داشت از عصبانیت به خود میپیچید  و مرد بیچاره نیز در داخل کمد از ترس میگداخت .

شوهر داد زد : " زود باش بگو آن حرامی اکنون کجاست  تا خونش را بریزم ؟ "

خانم پاسخ داد : " او را اکنون در کمد  پنهان کرده ام و این هم کلیدش ! "

مسافر درون کمد دیگر به حالت مرگ رسیده بود و با لبان ترک دیده از هول و هراس شروع به خواندن اشهد کرد

تا شوهر دستش را دراز نموده  و کلید  را از زنش گرفت ، ناگهان خانم ،  دستانش بشدت به هم کوبیده و جیغ زنان  به  هوا پرید  و بلافاصله فریاد زد : " یاد مرا ،  ترا فراموش ، من برنده شدم ، شرط را بردم "  

آری آن زن و شوهر با شکستن جناغ مرغ  در سر شام دیشب ، با یکدیگر شرط بندی کرده بودند .

مرد تا این بدید ، کلید بینداخت و به زنش گفت : " ای خدا بگم چیکارت کنه ، عجب حیله ای بکار بردی تا منو ببری ، نزدیک بود که از شدت عصبانیت بمیرم یا کار وحشتناکی بکنم  . "

خانم با لطافت و نرمی به شوهرش گفت : " برو بشین و همین الان ناهارت رو میکشم . 

وقتی شوهر پس از صرف ناهار و استراحت خانه را ترک گفت ، زن درب کمد را باز نموده و رو به مسافر گفت : " آیا یک چنین فنی را نیز یادداشت کرده بودی ؟ قطعا نه !

مسافر در حالی که آن منزل را ترک  میکرد تصدیق نمود  که فن و مکر زنان ، آخری ندارد .

نظرات 2 + ارسال نظر
دارینوش یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:23 ب.ظ http://Fly.blogsky.com

سلام.
داستانهای جالبی مینویسی.
مرسی.
ازدو تای آخر هم خوشم اومد.

اگیرا پنج‌شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:42 ب.ظ

عالی بود !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد