باران

برای زندگی بهتر

باران

برای زندگی بهتر

تبرک

روزی شیوانا استاد معرفت، در جاده‌ای همراه شاگردان راه می‌سپرد. مردی با لباس مجلل و گرانقیمت، خودش را به استاد رساند و از او خواست تا سکه‌ای ازبابت تبرک به او بدهد. شیوانا سرش را پایین انداخته بود و گام برمی‌داشت و مرد نیز مصرانه هم پای او راه می‌رفت و درخواست خود را تکرار می‌کرد.چند قدم بالاتر زن فقیری که شیوانا را نمی‌شناخت نیز به جمع آنها نزدیک شد و از مرد ثروتمند درخواست کمک نمود. مرد با خشم بر سر زن فقیر فریاد زد: که مگر نمی‌بینی که من خودم از باب تبرک دست به دامان سکه‌ای از شیوانا هستم. اگر وضعم خوب بود، که چنین نمی‌کردم!!! زن فقیر با شنیدن این کلام از جمع فاصله گرفت و غمگین و مغموم روی سنگی کنار جاده نشست. شیوانا به محض دیدن این صحنه متوقف شد و خطاب به مرد گفت: تو سکه را برای چه می‌خواهی؟! مرد خوشحال گفت: میزان سکه فرقی نمی‌کند! فقط می‌خواهم سکه‌ای از شما داشته باشم که با گذاشتن آن در لابه‌لای سکه‌هایم برکت و فراوانی به ثروتم اضافه شود! شیوانا دست در جیب کرد و سکه‌ای کم‌ بها به مرد داد. مرد خوشحال از شیوانا جدا شد و به سمت منزل خود به راه افتاد. هنوز چند قدمی از شیوانا دور نشده بود که شیوانا با صدای بلند فریاد زد: آهای مرد! من فقط سکه‌ای بی‌روح و بی‌خاصیت به تو دادم. برکت و فراوانی را باید موجودی دیگر به تو بدهد و او منتظر است تا ببیند آیا این سکه را به این زن فقیر می‌دهی یا خیر! اگر چنین نکنی هیچ برکتی نصیب تو نخواهد شد! مرد ثروتمند لحظه‌ای مکث کرد و با تعجب به شیوانا خیره شد و گفت: اگر حرف شما درست باشد، پس من نیازی به سکه شما نداشتم و با دادن یکی از سکه‌های خودم به این زن فقیر می‌توانستم برکت و فراوانی را به سوی مالم بکشانم!؟ شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد: البته که چنین است! سکه شیوانا هیچ تفاوتی با سکه تو ندارد. مهم شکل استفاده از آن است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد