باران

برای زندگی بهتر

باران

برای زندگی بهتر

دنیای نابرابر

توی قصابی یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش کرد همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخوای نِنه ؟ پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟ پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه! قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟ پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟ جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟ پیرزن گفت: میخوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم میخوره جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش میگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خوام اّبگوشت بار بذارم! جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن پیرزن بهش گفت: تُو مَگه اینارو بره سَگِت نگرفته بودی؟ جوون گفت: چرا پیرزن گفت ما غِذای سَگ نمیخوریم نِنه بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت
نظرات 2 + ارسال نظر
چشم عسلی شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:40 ق.ظ http://siiib.blogsky.com/

سلام
خیلی داستان قشنگی بود
ولی حالم گرفته شد سر صبحی

میترا شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:32 ب.ظ http://pouyacarpet.mihanblog.com/

14.4444443258711.98689595857سلام
با « آموزش طراحی فرش » آپم
منتظرتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد